سفارش تبلیغ
صبا ویژن

داستان های خیالی ترسناک

 

داستان تخیلی -ترسناک

به دنیای اهریمنی من خوش آمدی

یه سلام و تشکر جانانه واسه کسایی ک با نظراشون منو به تایپ کردن ادامه ی  داستان ترغیب کردن! راستش نمی خواستم بقیشو بنویسم چون قراره چاپ بشه! ولی  وقتی ک می نوشتید ک می خواید ادامشو بخونید دلم نیومد نذارمش!

راستش این کتاب دوم یه مجموعه ی 5 تاییه ک دارم می نویسم! کتاب اول دقیقا 389 صفحس ک من تو یه دفتر نوشتمش و تایپش نکردم! راستش دوباره تایپ کردن اون داستان خیلی خسته کننده بود برای همین تصمیم گرفتم ک خلاصه داستان اولو اینجا براتون بنویسم:داستان اول از زبونن سلنا تایلر یه دختره 16 سالس ک وقتی وارد خونه ی جدیدشون میشه متوجه میشه ک این خونه در واقع همون خونه ایه ک تا 7-6  سالگی توش زندگی میکرده !!! به دلایلی ک برای خودشم معلوم نیس( و بعدا مشخص میشه) هیچ خاطره ای از اون زمان زندگیش نداره! بعدا متوجه میشه  ک اون اتاق تو آخر راهرو ک همیشه درش  قفله مال خواهرش بوده ک وقتی سلنا 7 ساله بوده خود  کشی کرده!سلنا یه روز میاد تو اتاقش و میبینه ک همزادش(یکی دقیقا عین خودش) روی تخت نشسته!  همزادش براش توضیح میده ک ساینا ک خواهر سلناس زندس! در واقع هیچ وقت نمیمیره چون با شیطان عهد بسته!در واقع با اهریمن ازدواج کرده! بعدشم توضیح میده ک حالا ک سلنا 16 سالش شده ساینا ب کمکش احتیاج داره! بعدشم محو میشه! یه شب ک جز سلنا کسی خونه نیس همزادش اونو می بره به اتاق خواهرش ک دیگهدرش قفل نیس!!! اونجا سلنا برای اولین بار با خواهر  شیطانیش مواجه میشه! خواهرش سعی میکنه ک روح  سلنا رو ازش بگیره( دلیلش بعدا معلوم میشه) اما به دلایلی( ک اونم بعدا معلوم میشه) موفق نمی شه!!!! روز ها میگذره و سلنا با همسایشون ک یه دختره26 سالس به اسم ریتا ک مادرش بر اثر یک بیماری سر زایمان میمیره و پدرش هم آدم توداریه دوس میشه! روز  تولد سالگی سلنا وقتی ک برمیگرده خونه با جسد مادر و پدرش مواجه میشه!  ساینا و همزادش هم اونجا بودن! ساینا از همزاد سلنا می خواد ک روح سلنا رو ازش بگیره اما همزادش به جای این کار به ساینا حمله میکنه! اما ساینا جون سالم به در میبره و با یه خنجر مخصوص هوا رو خراش میده و وارد یه دنیای دیگه میشه و در میره! همزاد سلنا هم میمیره و سلنا فرار میکنه! اما بعدش بیهوش میشه و وقتی به هوش میاد میبینه خونه ی دوست صمیمی پدرشه به اسم تی سون تایلر( ک سلنا فکر میکنه تصادفا فامیلی هاشون یکیه!)و همسرش امیلی!تی سون براش توضیح میده ک دنیا ب  6 قلمرو متفاوت تقسیم شده!!قرن ها پیش شیاطین و اجنه در کنار انسانها زندگی میکردن و اونا رو آزار میدادن! یکی از اجداد  سلنا که تمام خانوادشو از دست داده بوده تمام زندگیشو صرف پیدا کردن یه راه حل میکنه! تا این ک به آخر دنیا ینی آخر قلمرو ششم میرسه! جایی ک مرز مردگان زنده ها مشخص میشه!!! تیسون توضیح میده ک مردم عادی وقتی میمیرن تبدیل به سایه هایی می شن ک بعدن از بین میرن!(غیر از روحشون ک به دنیای دیگه ای میره) اما کسایی ک قدرت جادوییی دارن به شکل تصویری از مردگان تو ی دریاچه ی مردگان به خواب ابدی فرو میرن! جد سلنا به آخر قلمرو ی ششم میرسه و با صاحب دریاچه  ک اهوراس بزرگه ملاقات میکنه! اهوراس  میگه از نگهبانی خسته شده و می خواد ک آزاد بشه! برای همین با اون مرد توافق میکنه ک مرز عوالم رو از هم جدا کنه و شیاطین و اجنه رو از اونجا بیرون کنه به شرطی ک مرد از دریاچه  محافظت کنه! و چون دیگه نمیشه بین قلمرو ها به شکل عادی رفت و آمد کرد به مرد یه خنجر میده ک با اون بتونه تو قلمرو های مختلف پا بگذاره! غیر از این به مرد و 3 تا پسراشنیروی جادویی میده تا به وظیفشون عمل کنن اما به مرد میگه ک دیگه هیچ کدومشون نمی تونن بچه دار بشن! بعدشم میره! پیر مرد برمیگرده و تا سالها مردم از آزار شیاطین در امان بودن اما یکی از پسرای اون مرد ک می خواد حتما بچه داشته باشه با شیطان معامله میکنه و قدرت جادوییشو از دست میده تا بتونه بچه ای از زن مورد علاقش داشته باشه!  بچه  ی اونا قدرت جادویی پیدا میکنه و همینطور نسل در نسل این قدرت منتقل میشه!تی سون توضیح میده ک پدر و مادر سلنا هم جادو گر بودن و قدرتشونو از دست دادن!اما سایتا و سلنا این قدرتو دارن! ساینا  چون جاه طلب بوده برای جاودانه و قدرتمند  شدن با شیطان عهد میبنده! شیطان قدرتمنده اما چون روح نداره نمی تونه وارد قلمرو های انسانی بشه! بنا بر این از ساینا می خحواد ک نصف روح تمام نزدیکاشو بهش بده! و برای اثبات وفاداریش به اون پدر و مادرشو بکشه! ساینا هم این کارو میکنه! 

روز ها می گذره و ساینا دوباره وارد داستان میشه و امیلی رو میکشه تیسون ساینا رو تو قلمرو ی هفتم( که شیطان پشت دنیای مردگان اونو برای خودش بنا کرده ) پرتاب میکنه و بعدش  به زور خنجرو ازش میگیره! اما بعدش با سلنا و پسر جادوگری به اسم دانل و دوست سلنا- ریتا- راهی قلمرو هفتم میشن تا ساینا رو موقتا از بین ببرن! (چون ساینا فنا نا پذیره و اگرم کشته بشه میتونه به صورت یک روح باقی بمونه) در قلمئو ی هفتم می فهمن ک ساینا از شیطان بارداره!!!! ساینا توضیح میده ک این بچه  چون مثل خودش روح داره و مثل شیطان قدرتمنده می تونه تمام عالم رو در اختیار بگیره! در اونجا مشخس میشه ک تیسون در حقیقت عمو ی سلنا بوده و ریتا هم خواهر ناتنی سلناس! (اینا تو کتاب کلی توضیح داره!!!!) بعدشم تیسون خودشو قربانی میکنه تا بقیه بتونن ساینا رو بکشن! سلنا ساینا و بچه ی تو شکمشو از بین میبره و با ریتا و دانل فرار میکنن!سلنا تو این جریان می فهمه ک احتمالا دختر جادوٍٍٍٍِِه !!!یه افسانه وجود داشته ک می گفته سالها پیش قدرت جادو از هم پاشیده و وارد بدن 3 نفر شده ک خیلی قدرتمندن و کودکان جادو نامیده میشن! کودکان جادو توانایی اینو دارن ک با بچه دار شدن قدرتشون از بین نره و تصویر مرده ها رو از دریاچه بکشن بیرون تا بهشون زندگی دوباره بدن! دیگران با این کار از بین میرن! !!! سلنا و ریت و دانل به قلمر انسانها بر میگردن !! چند سال بعد سلنا با دانل ازدواج میکننه و صاحب یه دختر و یه پسر میشن! آخر کتااب اینطور تموم میشه ک دانل و سلنا و ریتا و آدام و ایو(بچه هاشون) با هم به یه مسافرت میرن و سوار هواپیما میشن! صفحه ی آخر هم گزارش یه سانحه ی هواییه ک  همه ی مسافراش مردن!!!!

حالا تو این کتاب تمام این شخصیت هت دوباره وارد داستان می شن!!! حالا خودتون می بینین!!!!

ببخشید ک اینطوری توضیح دادم!!!! در واقع اینجوری به نظر بی مزه میاد!!! به منم حق بدیبم 390 صفحه رو تو یه صفحه خلاصه کردم و خیلی جزییاتو نگفتم!!! تمام چیزایی ک نوشتم برای داستان جدید به درد می خوره پس لطفا با دقت بخونیدش! 

به زودی ادامه ی داستان کتاب دومو میزارم!!!! همتونو دوس دارم خواهش میکنم اه نظری راجع به داستان داشتین....هر چی... برام بنویسین(لازم نیس پیامتون خصوصی باشه) حتی اگه خوشتون نیومد بهم بگین!!!!اگه میشهوقتی نظر میزارین به جای آدرس ایمیل آدرس وبتونو بذارین!!!!!! فعلا!!!!

داستانهایی ترسناک از ارواح

تجربه هایی از ارتباط با ارواح

اثر انگشت

پسر عموی بزرگم خانه ای را خرید و آن را بازسازی کرد. آن خانه در سال 1870 ساخته شده بود و از اوایل 1990 تا به حال کسی در آن اقامت نداشت، یعنی درست از همان زمانی که مالکش یک پزشک بود و درگذشت. مطب و داروخانه آن دکتر در پشت خانه واقع شده بود. یک سوئیت سرایداری هم کنار خانه قرار داشت.

از قرار معلوم یکی از پسرهای دکتر به دختر جوان سرایدار پیشنهاد ازدواج می دهد، ولی دکتر مخالفت کرده و در نتیجه دختر بیچاره خودش را پایین پله های سالن حلق آویز می کند. آن زمان رسم بود که بعد از مرگ هر شخص در خانه، تا مدتی روی تمام آینه ها و ساعت ها پارچه ای تیره می انداختند تا ارواح مرده ها در آنها گیر نیفتند ولی از قرار معلوم دکتر از آن رسم بی خبر بود. پسرعموی من نیز که از دکوراسیون خانه خیلی خوششش آمده بودُ در مدل مبلمان و تابلوها و آینه ها تغییری ایجاد نکرد. زمانی که در ایام کریسمس من به همراه برادر کوچکم و پسرعموهای دیگر به دیدن آنجا رفتیم، آینه ای زیبا مقابل راه پله توجه مرا به خود جلب کرد. در حالی که به دقت و از نزدیک آن آینه را تماشا می کردم، متوجه شدم که چند اثر انگشت روی آن به چشم می خورد. من با آستین لباسم سعی کردم که آن لکه ها را پاک کنم ولی در کمال حیرت و ناباوری متوجه شدم که اثر انگشت به خورد آینه رفته است و پاک نمی شود! این تنها پدیده عجیب و غریب و غیر عادی در آنجا نبود.

هنگامی که در سالن می نشستم و همه کنار هم بودیم، به وضوح صدای آهسته موسیقی و قدم های سبک یک زن یا مرد را می شنیدیم. اگرچه واضح نبود که چه حرفهایی زده می شود ولی به هر حال صدایی خشمگین یا غضبناک نبود، در واقع می توانم بگویم که آن سر و صداها خیلی هم دلنشین و خوشایند بودند. هر وقت که به سمت صدا می رفتم، ناگهان صداها قطع می شدند. ولی در بالای راه پله حقیقتا حضور نحس و شرارت بار شخصی را احساس می کردم، نه فقط در یک قسمت ، بلکه در تمام قسمت های بالای خانه.

اگرچه من هم پسرعمویم را دوست دارم و هم خانه جدیدش را ولی فقط زمانی به آنجا می روم که مجبور باشم! راستش از طبقه بالای آنجا وحشت دارم.من یک دختر 16 ساله بی باک و شجاع هستم، هیچ گاه از سواری در ترن های خطرناک هوایی ترسی به خود راه نمی دهم و با رضایت خاطر به تماشای فیلم های جنایی و ترسناک می نشینم ولی اعتراف می کنم که از آنجا می ترسم.

مادرم هنوز حرفهایم را باور  نمی کند و به نظرش دیوانه شده ام، اگرچه خود او هم صدای قدم ها را می شنود و اثرات انگشت را روی آن آینه می بیند!


در ظلمت شب چشمهایی کهربایی مرا می پاییدند

نوزده سال دارم و در طول این مدت در دو خانه زندگی کرده ام. اولین خانه همان مکان تولدم بود و به گفته پدر و مادرم منزلی کوچک در جنوب شهر بود. مادرم تعریف می کرد که روزی پدرم مشغول تماشای مسابقه ی فوتبال از تلویزیون بود که ناگهان شبکه عوض می شود. این اتفاق عجیب دو سه مرتبه رخ می دهد، تا اینکه پدرم وحشت زده و عصبانی اتاق را ترک می کند. عجیب آن که به محض خروج پدرم از اتاق، اتفاقات متوقف می شوند.

دومین رخداد هم بر می گردد به زمانی که من خیلی کوچک بودم. خودم خوب یادم نیست، ولی مادرم می گوید که آن زمان با دختری دوست و همبازی بودم. البته مادرم ابتدا تصور می کرد که او دوست تخیلی من است، ولی روزی مادرم هم او را می بیند. آن روز من و دوستم مشغول باز ی در کوچه بودیم و مادرم در حیاط به گلها و گیاهان  رسیدگی می کرد. ظاهرا من وارد خانه می شوم تا چیزی بردارم ، ماردم هم در همان حین به کوچه نگاهی می اندازد  و متوجه می شود که دوستم رفته است. وقتی به کوچه رفتم و دوستم را ندیدیم، ماردم گفت که حتما به خانه رفته و ناراحت نباشم. خوب یادم هست که او بهترین دوست من بود.

چند سالی از آن زمان گذشت و روزی مادرم می بیند که خواهر کوچکم(آن زمان چهار سال داشت) مشغول بازی با همان همبازی عزیز من است. او حیرت کرده بود، بیشتر دقت می کند و می بیند که دخترک هان لباسهایی را به تن دارد که چند سال قبل در حین بازی با من پوشیده بود. مادر که به شدت یکه خورده بود، ابتدا مات و مبهوت چند دقیقه ای به او خیره می شود و بعد که به آنجا می رود، می بیند که دخترک ناپدید شده است و خواهر کوچکم با ناراحتی در جستجوی اوست. البته من و خواهرم، حالا آ ن خاطرات را خوب به یاد نمی آوریم.

 بعد از آن به خانه دیگری نقل مکان کردیم. من وارد دانشگاه شدم و در یکی از اتاقهای خوابگاه سکونت گزیدم. جالب این که شبیه همان اتفاقات در خانه جدید هم رخ می داد. ماجرا از این قرار بود که بعد از گذشت چند هفته از اقامتمان در منزل جدید، روزی من ، پدرم و سگمان مولی در سالن نشسته و مشغول تماشای تلویزیون بودیم. ناگهان سر و صداهای عجیبی از زیر زمین به گوشمان خورد. مولی بی درنگ و پارس کنان، به سمت زیر زمین دوید و من و پدرم حیرت زده به آن سو روان شدیم. اگرچه چیزی آنجا ندیدیم ولی به وضوح احساس خوفناک عجیبی به ما دست داد. طوری که من از شدت وحشت به لرزه افتادم، گویی حضوری نامرئی در آن اطراف وجود داشت. چندی بعد سرو کله " گربه" ی عجیب و سیاهی در خانه ما پیدا شد. خواهرم آنقدر از آن گربه می ترسید که وقتی می خواست به اتاقش برود از من در خواست می کرد که دنبالش بروم تا تنها نباشد. جالب این که گربه سیاه ،ناگهان ظاهر می شد و یک دفعه غیبش می زد.

چند شب بعد که به تنهایی در اتاقم خوابیده بودم، ناگهان از شدت ترس از خواب پریدم... ناخودآگاه توجهم به سمت کتابخانه جلب شد، یک جفت چشم کهربایی رنگ که به من خیره شده بودچشمانی عجیب و شبیه چشمان گربه ! من که در و پنجره های اتاقم را قبل از خواب قفل می کنم، به شدت وحشت کردم. چرا که گربه ای نمی توانست وارد اتاقم شود، به وضوح برق چشمانش را می دیدم. چندی قبل نیز همان نگاه را در آشپز خانه روی  خودم اساس کردم که به لرزه افتادم ولی وقتی به اطراف نگاه کردم ، هیچ جاندار ی را ندیدم.

سال گذشته در ایام کریسمس نیز به خانه خودمان برگشتم . پدر و مادرم به همراه خانواده به مهمانی رفته بودند و من تنها بودم. دلم به شدت شور می زد، اگرچه دختر ی شجاع و نترس بودم ولی دلهره عجیبی داشتم. تا ساعت دو نیمه شب خودم را مشغول مطالعه کردم که ناگهان صدای پایی را شنیدم که از پله ها بالا آمده و به سمت اتاقم می آمد. من که به شدت عصبی و وحشت زده بودم، فورا چوب اسکی ام را برداشتم تا از خودم دفاع کنم. عجیب آن که بلافاصله صدای پاها را شنیدم که از پله ها پایین برگشت. من هم که از ترس سرجایم میخکوب شده بودم، حتی توان آن را هم داشتم که از جایم بلند شوم و پشت در اتاقم را نگاهی بکنم. فقط چوب به دست آماده دفاع از خود بودم. طولی نکشید که دوباره صدای پا را به وضوح شنیدم. این مرتبه تکانی به خود دادم و در اتاقم را باز کردم. وقتی چراغ را روشن کردم، هیچ کس را ندیدم. در حالی که مثل بید می لرزیدم، به اتاقم برگشتم و سرم را زیر پتو بردم تا این که پدر  و مادرم به خانه بازگشتند. وقتی جریان را برایشان تعریف کردم، آنها هم به شدت متعجب شدند ولی تا امروز هم علت واقعی آن مشخص نشده است.

به هر حال اینها اتفاقات وحشتناکی بودند که هرازگاهی رخ می دهند و دلیلی هم برایشان پیدا نمی شود. هنوز هم که هنوز است حال عجیبی دارم و از یادآوری آنها تمام موهای بدنم راست می شوند. حالا هروقت که به خانه می روم، از مادر یا خواهرم خواهش می کنم که شب ها در اتاقم بخوابند تا تنها نباشم...


وقتی که خواسته ی مرده ای برآورده نشود...

ماجرا در ارتباط با مردی است که هفده سال قبل از دنیا رفته بود. "می" زنی است که این ماجرا را تعریف می کند که در ارتباط با پدرشوهرش می باشد. او تعریف کرد که چگونه پدرشوهرش قبل از مرگش تکه کاغذی را درون جعبه ای در کشوی میز کارش مخفی کرده بود. هیچ یک از اعضای خانواده قبل از مراسم تشییع جنازه و خاکسپاری از وجود این کاغذ اطلاعی نداشتند. از قرار معلوم آن کاغذ یک رهنمود و دستور از سوی مرد بود.

 مراسم تشییع جنازه در سالن مخصوص برگزاری این مراسم صورت گرفت. بعد طبق آداب و رسوم چینی ها، تابوت متوفی را به مدت پنج روز در سالن نگه داشتند تا دوستان و اقوامی که نتوانسته بودند در مراسم شرکت کنند، به دیدن او بیایند و تسلیت بگویند. رسم براین بود که پسرها و مردهای خانواده شب ها را در سالن سپری کنند و مراقب تابوت باشند.

همان شب اول، نیمه های شب در سکوت مطلق، ناگهان تمام چراغ ها خود به خود خاموش شد! مردان خانواده تصور کردند که فیوز پریده و یکی از آنها به سراغ جعبه برق رفت تا مشکل را برطرف سازد ولی فیوز مشکلی نداشت. به هر حال این جریان سه مرتبه دیگر تکرار شد. کم کم همه به وحشت افتادند و یکی از پسرها سعی کرد با پدرش به نحوی صحبت کند. در نتیجه به محراب رفت و گفت: پدر، خواهش می کنم این کارها را نکن. ما همگی به وحشت افتاده ایم!

بعد، همه چراغها را خاموش کردند، به جز یک لامپ مهتابی را. پس از مدتی دوباره همان اتفاق تکرار شد. آنها عودی را سوزادند و به پدرشان گفتند: پدرجان، هرچه می خواهی ، بگذار ما هم بدانیم. شاید دوست داری همه چراغها خاموش باشند. در نتیجه ما همه چاغها را خاموش کرده ایم. به جز یک لامپ مهتابی را . پس لطفا ما را نترسان!

بعد از آن دیگر اتفاق خاصی رخ نداد. صبح روز بعد، آنها از یک عکاس حرفه ای دعوت به عمل آوردند تا عکسی از تابوت پدرشان بگیرد. آنها می خواستند یکی از عکسها را به عنوان یادبود نگه دارند و یکی را برای بزرگترین دختر خانواده بفرستد که چون در انگلستان زندگی می کرد، نمی توانست در مراسم حضور یابد. هنگامی که عکاس کارش را آغاز کرد، در کمال حیرت متوجه شد که دوربینش کار نمی کند. از آنجایی که خودش را عکاس حرفه ای و قابلی می دانست، تا حدی خجالت زده شد. در عین حال با این که می خواست از رو نرود، کمی احساس وحشت کرد. بزرگترین پسر دوباره عودی را سوزاند و ه پدرش گفت: پدر جان! ما فقط می خواهیم یک عکس از تو بگیریم تا آن را برای دختر عزیزت بفرستیم که در انگلستان زندگی می کند و موفق به حضور در مراسم نشده است.

بعد از آن از عکاس تقاضا کردند که دوباره امتحان کند و این مرتبه مشکلی پیش نیامد. بعدا مراسم خاکسپاری نیز به خوبی و خوشی انجام شد.

چند رزو بعد از پایان مراسم وقتی دخترها مشغول مرتب کردن کشوهای میزکار پدرشان بودند، کاغذی را پیدا کردند. آنها تصور می کردند که شاید در این یادداشت کوتاه علت رخ دادن آن اتفاق عجیب و غریب نوشته شده باشد. آنها به محض دیدن یادداشت، دست خط پدرشات را تشخیص دادند. در آن یادداشت، او از تمام اعضای خانواده اس خواهش کرده بود که هیچ یک به خاطر مرگش گریه و زاری نکند. هم چنین درخواست کرده بود که هیچ یک شب را در سالن در کنار تابوتش سپری نکنند!

 

 


فورا از آن سایت خارج شدم!

دو تجربه ای که می خواهم برایتان تعریف کنم مربوط به زمانی است که در خانه مان تنها بودم. هر دو چند سال قبل رخ دادند. اولی زمانی بود که ژشت میز اتاق نشیمن نشسته بودم و تمرین قره نی می کردم. روبروی پنجره نشسته بودم و احساس کردم که چیزی یا کسی نگاهم می کند و مرا زیر نظر دارد. از آنجایی که منزلمان قدمتی هشتاد ساله دارد و قدیمی استُ احتمال می دادم که در آنجا روح حضور داشته باشد. پس از جایم بلند شدم. سرکی به اطراف و پشت پنجره کشیدمُ ولی با این که چیزی پیدا نکردم ولی احساس امنیت نکردم.

                            

تجربه ی بعدی هم زمانی رخ دادکه در خانه تنها و مشغول کار بر روی کامپیوتر بودم. به ط.ر اتفاقی وارد سایتی شده بودم که به سحر و جادوگری مربوط بود. تا حدی به این گونه مسایل علاقه مندم ولی اعتقادی  به آن ندارم. دوباره احساس کردم که حضوریکنارم است. احساس می کردم شمیم خنک و ملایمی گونه هایم را نوازش می دهدُ با این که موقع پنکه یا دستگاه تهویه مطبوع روشن نبودند. واقعا ترسیده بود. فورا از آن سایت خارج شدم و هرگز به سراغ آن نرفتم. اگرچهُ گاهی اوقات هنوز هم وقتی پدر ومادرم خانه نیستندُ احساس امنیت نمی کنم. گاه و بیگاه سنگینی نگاه چیزی یا کسی را روی خودم احساس می کنمُ شاید روح باشد یا یک فرشته محاظُ درست نمی دانم. فقط امیدوارم که هرگز رخ به رخ با آنهامواجه نشوم! 


دلش برای قلش تنگ شده است!

نمی دانم این ماجرا در ارتباط با مواجهه با فرشتگان است یا نه. به هر حال، خوشحال می شوم که شرح آن را بشنوید:

نیکول، خواهرم که حالا 16 ساله است، در هنگام به دنیا آمدنش یک قل داشت که متأسفانه قلش در هنگام زایمان از دنیا رفت. مادر و پدرم بهتر دیدند که این ماجرا را برای نیکول تعریف نکنند، تا مبادا صدمه روحی بخورد.

زمانی که نیکول پنج ساله شد، به ما گفت که دوستی تخیلی پیدا کرده است و عجیب آن که می گفت: اسم دوستم « کارا » است، پنج سال دارد و کاملا شبیه من است. من و او مقابل آینه با هم بازی می کنیم. ( شایان ذکر است که مادرم اسم قل نیکول را « کارا » گذاشته بود، ولی نیکول اصلا چیزی از آن جریان نمی دانست.)

بعد از آن، نیکول هر روز از دوست تخیلی اش ، کارا ، برای ما صحبت می کرد و می گفت: کارا مدام دلش برای من تنگ می شود و به من نزدیک می شود. می گوید که دوست دارد دوباره به هم نزدیک باشیم! و مادرم بیشتر از همه حیرت می کرد و به سختی جلوی گریه اش را می گرفت. نیکول سالهای سال از کارا حرف می زد. اگرچه حالا که کمی بزرگتر شده، کمتر از کارا صحبت می کند، ولی مشخص است که وا را فراموش نکرده است. هنوز نیکول نمی داند که در هنگام تولدش، قلی به نام کارا داشت، ولی شاید روزی مادرم به او حقیقت را بگوید، درست مطمئن نیستم .من همیشه به این فکرم که آیا دوست تخیلی نیکول همان قل واقعی اش ،کارا، بود؟ آیا روح کارا بود که به نیکول سر می زد و دلش برای قلش تنگ می شد؟





[ پنج شنبه 92/6/28 ] [ 11:4 عصر ] [ ] [ نظر ]